حسیبحسیب، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

حسیب

نمی دونم

سلام پسر گلم   پسرقشنگم نمی دونم که چه جوری  می تونم حس عشق بی انتهایی رو که به تو دارم وازت دریافت می کنم رو منتقل کنم. ونمی دونم چه جوری خدارو شکر کنم بابت این بزرگترین نعمتی که دارم نمی دونم اگر این روزها و ماه ها تو نبودی چه اتفاقی برای من و زندگیم می افتاد ولی شکی نیست که تو بهترین اتفاق زندگی من هستی                                                     &n...
10 آبان 1390

سفر یک روزه به ایرانشهر

سلام گلم دیروز ساعت ده ونیم صبح به همراه دایی عبدالباسط ودایی عبدالحلیم ودایی عبدالمجید با بابا بزرگ راهی ایرانشهر شدیم دایی باسط راننده بود از راه تنگ سرحه به سمت ایرانشهرحرکت کردیم هوا گرم  بود شما که تا سوار ماشین میشین خوابتون می بره رفتی توی بغل دایی حلیم خوابتون برد برای اینکه زودتر به ایرانشهر برسیم از این راه میریم در بین راه روستاهای زیادی و باغهای سرسبزی هست که  ادم دلش می خواد زیر سایه درختان بشینه واستراحت کنه برای اینکه زودتر برسیم ایرانشهر توقف نکردیم ساعت یک ونیم بعداز ظهر رسیدیم خونه بی بی بزرگ ،خاله جون به بی بی جون گفته بود که داریم میایم ایرانشهر،بی بی جون یه هفته قبل رفته بود ایرانشهر برای دیدن بابابزرگ مام...
25 مهر 1390

کارای عقب مونده

سلام خونه خودمون کامپیوتر نداریم هر وقت میام خونه بی بی از کامپیوتر دایی حلیم استفاده می کنم خاطرات روزهای زندگیت رو برات می نویسم یه خبر خوش این روزا بابا زودتر میاد تا بتونه با پسر گلش بازی کنه دوتای با هم نشستین جلوی تلویزیون،برنامه های تلویزیون رو نگا می کنین،باهم میرین بیرون می گردین وقتی شما با هم هستین مامان به کارای عقب مونده ش میرسه تا وقتی که بیداری مامان اصلا کار نمی کنه همین که خوابت می بره شروع می کنم به کار کردن فقط به لباس شستن نمیرسم اونارو میذارم کنار وقتی که بابا میاد خونه بعد میرم لباسارو می شورم الان یه جند روزی میشه به دنبال چند تا گیفت ساده می گردم برای جشن دندونه،اخه می خوام برات یه جشن دندونی بگیر یه گیفت سا...
18 مهر 1390

خبر بد

سلام گلم یه هفته میشه که برات ننوشتم از یه طرف بابا بزرگ مریضه دکترا گفتن دیگه خوب نمیشه از یه طرف دیگه پسر یکی از اشنایان به رحمت خدا رفت پسری که قرار بود خدمت سربازیش تموم  بشه بیاد قبلش مادر و پدرش رفته بودن خواستگاری ،دختر عموشو برای پسرشون انتخاب کرده بودن بعد از اینکه سربازیش تموم بشه بیاد، روز اخر سربازی  پسرشون بیهوش میشه به مادر و پدرش زنگ میزنن میگن خودتونو برسونین کردستان خانوادش راهی کردستان میشن وقتی میرن بیمارستان می بینن که پسرشون بستریه بخش ا سی یو   بعد از دوهفته یا بیشتر پسرشون فوت کرد خبر بدی بود همه اشنایان ناراحت بودن حتی مامان که اصلا فکرشو نمیکردکه این اتفاق بیفته وقتی که خودمو جای مادرش م...
16 مهر 1390

دندون

سلام گلم  کلی سختی کشیدی بی حال بودی لثه هات خارش می داد هر چیزی که دم دستت میومد به دهنت می بردی حتی دکتر هم بردیمت برات دارو نوشت بهت دادیم ولی خوب نشدی به مامان گفتن یه شربت پاکستانی موزی برات بگیرم بهت بدم اینکارو هم کردم برات گرفتم بهت دادم خوب شدی همه گفتن نگران نباشم ا ز دندون در اوردنه،باید مثل همه مامان باباها این دوره رو طی کنم تااینکه یه هفته پپش متوجه شدم  اولین دندون کوچولو ت از زیر لثه اومده بیرون تا چند روزه  دیگه برات جشن دندونی میگیرم به رسم خودمون بیرون اومدن اولین مرواریدصدفی رو بهت تبریک میگم                 &...
15 مهر 1390

عشق مادر وپسر

  سلام گل پسر شبی پسر کوچکی پیش مادرش که در اشپزخانه مشغول کار بود رفت و یک برگه کاغذ را به او داد مادرش دستهایش را تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلندخواند پسر با خط بچه گانه نوشته بود کوتاه کردن چمن باغچه2000تومان مرتب کردن اتاق خوابم 1000تومان مراقبت از برادر کوچکم2000تومان بیرون بردن سطل زباله5000تومان جمع بدهی شما به من 10000تومان مادر در حالیکه به چشمان منتظر پسر نگاه میکرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت پشت برگه صورتحساب پسر این عبارت را نوشت بابت سختی 9ماه که در وجودم رشد کردی :هیچ بابت تمام شبهای که بربالینت نشستم و برایت دعا کردم:هیچ بابت نظافت:غذا واسباب بازیها...
10 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حسیب می باشد