عروسی خاله جون
سلام پسر گلم
چند روزی به عروسی خاله جون مونده بود کلی کار ناتموم داشتیم باید انجام بدیم زن دایی ارزو هم اومده لباسای رو که برای خاله جون دوخته بودیم رو اطو می زد تا می کردبا گل روبان تزیین می کرد
دوستان اشنایان همه برای عروسی دعوت شده بودند
روز عروسی شروع شد همه اقوام فامیل دوستان اشنایان برای عروسی امده بودند
روز اول عروسی خانواده داماد لباسایی رو که دوخته بودند و طلا های رو که اورده بودند رو باید به همه مهمانها نشون بدن خانواده عروس هم باید لباساوطلاها رو که برای دخترشون دوختن وخریدن نشون میدن بعد از نشون دادن از مهمانها پذیرایی میشه
شب دوم عروسی شب حنا بندون
دوستان مامان برای عروسی خاله امده بودن تا دست وپاهای عروس رو حنا ببندن با نقشهای که به خاله جون می بستدن همه نگا می کردن کار شون رو خانوده داماد هم برای شب حنا بندون به خونه عروس می امدن بعد از رفتن شون خانواده عروس برای رفتن به خونه داماد اماده می شدن باید می رفتن تا دست و پاهای داماد رو حنا می بستن پسر گلم رو پیش بی بی جون گذاشتم بهت شیر دادم بعد رفتم
شب سوم شب عروسی
باید شام میدادیم همه امده بودن بعد از اینکه شام خوردن رفتن خاله جون با لباس عروس وارایشی که کرده بود با جمع مهمانها امد تا همه ببینن یکساعت بعد از شام دایی عبد الباسط ودایی عبد الحلیم رفتن دست داماد رو گرفتن اوردن داخل اتاق بعد خان دایی عبالباسط سر عروس داماد رو به هم می زنه با دست زدن عروس داماد رو به اتاقشون می فرستن عروسی که تموم شدخاله جون به همراه داماد راهی ایرانشهر شد خونه بی بی با رفتن خاله جون سوت کور شد اخه مامان یه خواهر و سه برادر داره خدا حفظ شون کنه
اینم از عروسی خاله