بابا بزرگ و بی بی
سلام پسرم
امروز شش روزه که بابابزرگ مامان فوت کرد هفته پیش دوشنبه بعد از بابا بزرگ فوت کرد عموی مامان به بی بی جون خبر داده بود که بابا بزرگ فوت کرده ساعت چهار ونیم بود که راهی ایرانشهر شدیم نزدیکی ایرانشهر تب کردی سریع رفتیم خونه بی بی بزرگ ،اون شب نتونستم بابا بزرگ رو ببینم برای اخرین بار.فردا صبح ساعت هشت ونیم بود که به همراه بی بی بزرگ خاله جون دایی جون رفتیم خونه عمه تا شاید بتونم برای اخرین بار ببینمش بازم نشد بابا بزرگ رو برده بودن به روستا ،با ماشین دایی جون رفتیم روستا در بین راه با ماشینهای زیادی که برای بابا بزرگ امده بودن برای اخرین بار ماشین دایی جون هم بهشون رسید تا دایی هم بتونه تا در نماز خودن بهشون برسه رسیدیم روستا ،روستا همه جمع بودن اهالی روستا هم امده بودن وقتی که رسیدیم بابا بزرگ رو بردن بالا، انگار قسمت نبود که مامان بابا یزرگش رو برای اخرین بار ببینه از پایین داشتم نگاه می کردم همه داشتن نماز می خوندن بعد از تموم شدن نماز بابابزرگ رو اوردن پایین حرکت کردن بسوی بهشت زهرا جشمام پر از اشک شد داشتم گریه می کردم هنوزم نتونسته بودم باور کنم که بابا بزرگ فوت کرده اخه سه سال پیش بی بی بزرگ هم فوت کرد وقتی میرفتیم روستا خونه بابابزرگ جای خالی بی بی رو احساس می کردیم هر گوشه از خونه رو نگا میکردیم بی بی رو اونجا می دیدیم حالا که بابا بزرگ هم رفت پیش بی بی .خونه بابا بزرگ سوت کور شد وقتی رفتیم داخل خونه کسی نبود که باهاش احوالپرسی کنیم بی بی هم رفته بود بابابزرگ هم رفت.بی بی بابا بزرگ با ما خوب بودن هر وقت می رفتیم روستا دو یا سه شب پیششون می موندیم اما الان فقط خاطره هاشون در ذهن ما نوه هاشون باقی میمونه
دوست دارم پسرم