خاطرات مامان
سلام به نی نی بهشتی
بالاخره باهر سختی بود(البته سخت ولی شیرین ٩ ماه انتظار به پایان رسید)بهمن١٣٨٩ در شهرستان بندر چابهار متولد شدی ٩ ماه انتظار برای اعضای خانواده سخت بودبیشتر از همه برای دایی جون و خاله جون
دایی مجید می گفت پسره
خاله جون می گفت دختره
هر بار که می رفتم خانه بهداشت از خانوم دکتر می خواستم برام سونو بنویسه می گفت سونو برای جنین ضرر داره برام سونو نمی نوشت با لبخند
بهم گفت هر وقت که به دنیا بیاد می فهمی دختره یا پسره
منم با لبخند بهش جواب میدادم می گفتم برای من فزقی نمی کنه که دختر باشه یا پسر فقط سالم باشه
تا اینکه مامان مریض شدو در ساعت یازده و نیم شب پسر گلم به دنیا اومد
خاله جون خونه رو برای خواهرزاده کوچولوش اماده کرده بود
همه اشنایان برای دیدنت به خونه بی بی جون میومدن خوشحال بودنپسر گلم بعدهفت سال به خونه مامانبابااومده بود
بی بی جون می گفت چه نوه دوست داشتنی خوبی من که دوسش دارم بیشتر از مامانش
باباییمی گفت طالع نوه دوست داشنیمون خوبه با خودش خیر برکت اورده
راست می گفت بابایی
باباکه شغلش برق کشیه کارش بالا گرفت در امدش بیشتر شد
خدارو شکر می کنم که خداوند غنچه ای از گلستان الهی به ما هدیه داده بود